ساعت 19:39 خسته و کوفته از سرکار برگشتی خانه.. هنوز روی مبل جلوی تلویزیون استقرار کامل پیدا نکردی که تلفنت زنگ می زند.. الو سلام... سید عبدالحمید است و صدایی که گرفته است.. و بغضی که گلویش را می فشارد.. احساس می کنی بغضش را.. اعتراف می کند که کاری ندارد و فقط برای درد دل زنگ زده است..
از مدینه می گوید و از غربت اهل بیت.. از دوستی که از مدینه با او تماس داشته و او یاد حرف من افتاده بود.. یاد روزی که از فرودگاه مهرآباد برای خداحافظی زنگ زده و من به او گفته بودم: نگاهت که به قبه الخضراء افتاد سلام من بیچاره را برسان و بگو ما خیلی گداهای بدبختی هستیم... گداهای کاهلی که اگر دستمان را نگیرید...
و حالا.. بغض هایمان با هم سر باز می کنند و اطرافیان با تعجب نگاهم می کنند..
خودمان کم داریم که تو هم نمک روی زخممان می پاشی نازنین؟